۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

آقای میرحسین! این امانت توست

آقای میرحسین! این امانت توست
آقای میرحسین! این امانت توست



بازخوانی یادداشت:

میرحسین عزیز!

نمی دانم از کجای این چهار سال بگویم، یا حتی از کجای این سی سال. از این سالهای همدلی و آن سالهای همراهی چگونه باید نوشت، من نمی دانم. شرح این روزها و ماهها و سالهای هجران و حرمان دوران را به کدام صندوقخانه دل باید سپرد، الله اعلم! اما با رفیقان که کارها نباید اینقدر دشوار باشد.

کاش لااقل می دانستم الان کجایی و در چه حالی، تا بدانم چطور بنویسم. گفته اند در خانه ای و ممنوع الخروج! بهتر بود البته به جای توصیف منع شما از خروج از منزل، وصف حال این طرف را می گفتند که محروم از حضور شده؛ حضور شما. حضور شما در کنار ما. مایی که سی سال با هم همراه بودیم. با هم انقلاب کردیم، با هم از وجب وجب خاک کشور دفاع کردیم، با هم سکوت کردیم و خون دل خوردیم و چهار سال قبل هم با هم به صحنه برگشتیم. ما و شما البته بودیم، هر یک به نوعی و در گوشه ای و مشغول به کاری برای ایمان و میهن مان. اما …

اما چهار سال قبل کارد به استخوان شما رسید. همان کاردی که امروز به استخوان آحاد ملت و یکایک مردم رسیده. داشت می رسید که شما دیدی اش، برقش چشم شما را گرفت و زودتر از آنکه همه بفهمند و حس کنندش، از آن گفتی. این چهار سال باید می گذشت تا همه می فهمیدند و ما هم عمیق تر از سطح تبلیغات و انتخابات درک می کردیم که شما چه آینده ای را از پیش می دیدی و از آن می گفتی و حالا کم و بیش همه با پوست و گوشت، تلخی و دردناکی اش را احساس می کنیم. حالا شما در زندان کوچه ی اختری، و ما؟! نمی توان به روال کودکی ها گفت و نوشت ملالی نیست جز دوری شما؛ ملال زیاد است و چه زیاد؛ و البته بدتر از همه همان دوری شما که امروز این جمله را در خلوت ها و محافل، ورد زبان خیلی از کسان و حتی دشمنان شما کرده: اگر میرحسین بود …

ذهنم از قلمم عجول تر است و نمی گذارد راحت بنویسم. بگذار از مولایمان علی(ع) بیاموزم – یا در واقع کپی برداری کنم – که چطور احساسم را در ظرف کلام بریزم. این آدرسش، اگر آن نامردمان هنوز از کتابخانه محرومت نکرده اند: نهج البلاغه، حکمت ۲۸۱٫ کان لی فی ما مضی اخ فی الله، و کان یعظمه فی عینی صغر الدنیا فی عینه … بله آقای مهندس! ما هم روزگاری برادری داشتیم، همراهی که از همراهی ما ابایی نداشت، انقلاب که شد از مردم بود، جنگ که بود نخست وزیر شد اما باز بین مردم بود، از قدرت کنار کشید و باز با مردم و چون مردم ماند، و ماند و ماند تا غصه ی مردم نگذاشت به خانه نشینی ادامه دهد؛ آمد و ایستاد و تا حالا همچنان است که بود.

جناب آقای موسوی! ما همراهان شماییم، در واقع همراهان یکدیگریم؛ قرارمان این است که اینگونه باشیم و بمانیم: همراهان مردم و دلسوزان کشور. تعارف نبود و نیست که می گفتید و می گوییم کسی نه رهبر است، نه پیشرو و نه فصل الخطاب. مگر کم شد که خود شما در این سه سال چیزهایی را به خاطر خرد جمعی بپذیری؟ مگر کم شد که نتیجه ی همفکری را بر نظر شخصی ات مقدم بداری؟ شما نه بت پرست بودی و نه مطلق انگار و نه جزم اندیش و نه متصلب. دیگران ندانند، ما که می دانیم حتی امام محبوب شما و ما هم خط قرمز شما نبود و اگر سوء استفاده چیان را در کمین نمی دیدی حتی از نقد و بررسی آزادانه و منطقی عملکرد ایشان هم ابایی نداشتی. ما که می دانیم شما آنقدر دلسوز کشور و انقلاب هستی که حتی اگر همین امروز هم رهبری بخواهد قانون شکنی را متوقف کند و مسیر حکومت را به سمت صحیح بچرخاند، اول کسی که دستش را می فشاری و به هر شکل ممکن به کمکش می شتابی، شمایی. این حرفها هم تقدیس و حتی تقدیر از شما نیست، توصیف شما و بلکه تشریح وظیفه ی شماست.

اما می دانی ایراد شما چیست؟ شما مشرک نیستی، نخواستی مثل خیلی ها مشرک باشی. به همین تک جمله ای که بالای این سایت نقش بسته وفاداری: کلمه ی توحید! آن نکته را باور کردی و به این آیه هم پایبند ماندی که می گوید: الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان لا تعبدوا الشیطان … و تو یک قالوا بلی گفتی و به جمع بزرگ مردمان تاریخ پیوستی که مصداق قالوا ربنا الله ثم استقاموا شدند. جرم تو هم جز این نیست آقای میرحسین! تو سر خم نکردی، کرنش نکردی، تعظیم و تکریم و تجلیل نکردی؛ البته اهل بی ادبی و جسارت و بدگویی و نفاق هم نبودی و نیستی و همه اینها را می دانند. جرمت همان است که حق را گفتی و بر آن ایستادگی و پافشاری کردی. به مردم وعده کردی که می ایستی، و وفا کردی. همین!

حالا حرف من با شما چیست؟ می خواهم بگویم اگر شما ایستادی و حق را با همه ی تلخی اش گفتی و به بهای ایستادن، رنج هایی را تحمل می کنی که سال ها باید بگذرد تا شرح آن را بشنویم، اگر خیلی های دیگر هم در زندان و در ایران و در بیرون همچون شما ایستاده اند، ما هم ایستاده ایم و امانتی را که از شما داشتیم، به هر شکل شده حفظ کرده ایم. بچه های کلمه کم سختی نکشیدند در این دوران، کم آسیب ندیدند و کم زخم زبان نشنیدند، اما رفیق نیمه راه نشدند و در همراهی، نامردی و بی وفایی نکردند. این امانت بر دست و روی چشم ما مانده و حفظ شده و همچنان محفوظ خواهد ماند تا روزی که راه سبز امید برقرار و رهروانش استوار بمانند.

دویستمین شماره ی روزنامه که بهانه ی این یادداشت و مطالب دیگر است، برای من یکی یادآور خاطره ی آن روزی است که اولین شماره ی روزنامه در تیتر یک سایت قرار گرفته بود و شنیدم که شما به طور خصوصی به بچه های کلمه پیغام داده ای و این تدبیر را تحسین کرده ای و تولد روزنامه ی تک برگی را تبریک گفته ای … شک ندارم که اگر امروز هم آزاد بودی، پیام می دادی و باز مردم و سبزها را تشویق می کردی به تلاش برای بسط آگاهی ها و کمک به توزیع روزنامه تک برگی و صبر و استقامت و آگاهی بخشی تا همراه کردن همه ی مردم در این راه سبز پر امید.

از شما که پنهان نیست، از خوانندگان هم پنهان نباشد، کار کلمه در این مدت مثل دوی امدادی بوده. هر کس که توانسته در برداشتن این بار به کمک دیگری آمده و نگذاشته کار بر زمین بماند. خصلت کار هم این بوده و هست که سختی ها و دشواری ها و کلا خیلی از آنچه گذشته و می گذرد، گفتنی نیست. شاید روزی که آزادی نصیب شما و مردم ایران شد، وقت بهتری برای گفتن بسیاری از حرف ها و درد دل ها باشد. اما …

* * *

تقریبا مطمئنم که زندانبانان نمی گذارند این نوشته و اینگونه نوشته ها به دست شما برسد؛ لااقل به این زودی ها. اما حتی فرض سخن گفتن با شما هم حسی را به من می دهد که نتوانم به راحتی تمامش کنم. بگذارید بخشی از یادداشتی را که چند وقت پیش برای برادرمان مصطفی تاجزاده نوشتم و منتشر نکردم، اینجا نقل کنم و آخر سر هم پیشنهاد آهنگی را می خواستم به ایشان بدهم، به شما بگویم. خدا را چه دیدی؟ شاید خواست و لااقل این پیشنهاد به دست شما هم رسید. نوشته بودم:

” … نشسته ای کنج انفرادی دوست داشتنی ات، خیره به رنجهای مردم سرزمین ات، مدام می نویسی و می نویسی و باز می نویسی. به خیالت در این نوشتن ها معجزه ای هست که کالبد بی جان ما را زندگی ببخشد و لب های خشکیده ما را تر کند. بیست ماه روزه داری تو، به جای تو، ما را خسته کرده. نمی خواهی بس کنی برادر؟ بسیجی اینقدر بی ترمز؟ بسیجی هایش پشیمان شده اند، عوض شده اند، یا بعضی حتی عوضی. تو نمی خواهی کوتاه بیایی و لااقل چند روزی ترمز بگیری؟ ما که از روی ماه تو شرم نمی کنیم، تو خودت از آن چشمانت شرم نداری؟

در خبرها آمده که چشمانت غرق خون شده است. حق دارند آن چشم ها. حق دارند که خون بگریند. قلمت که سر ایستادن ندارد، بر ناعادلان می تازد و با ناآگاهی می ستیزد. زبانت هم که اهل یأس نیست، مدام از امید می نویسی و آینده. اهل ناله هم که نیستی از این روزگار غدار. چشمه چشم هایت هم که اشک ندارد و از فرط بدی دوران، خشکیده. پس چه عجب، اگر آن چشم ها خون بگریند و دکترها را نگران کنند. مدام می گویند پزشکان نگران اند. بامرام! پزشک آن چشم ها تویی، آنها اگر خون می گریند، در مصاف اینهمه رنج یک ملت راهی جز این ندارند. تو چرا به فکر چاره نیستی؟”

بله آقای میرحسین!

اینها را برای سید مصطفی نوشته بودم و بعد شرح چند داستان را برایش گفته بودم. داستان نرگس را، نسرین را، کبودوند را و دیگران را؛ پدر و مادرهایی که هنوز متهم اند و جباران البته علاوه بر آنها، فرزندانشان را هم مجازات می کنند. اینها و حرف های دیگری را هم بهانه کرده بودم برای اینکه به او بگویم اگر امکانش را دارد، سی دی آخرین آلبوم شهرام ناظری را بگیرد و گوش کند، که ما با آن گریه ها کرده ایم. تا با هم همنوا شویم و از عارف قزوینی بشنویم شعری را که بعد از مرگ کلنل محمدتقی پسیان برای او و در واقع برای وطن سروده و تصنیفش را به تأسی از او، شهرام ناظری از عمق جان می خواند:

گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد
ناله ای که ناید ز نای دل اثر ندارد
هرکسی که نیست اهل دل، ز دل خبر ندارد
دل ز دست غم مفر ندارد
دیده غیر اشک تر ندارد
گر زنیم چاک
جیب جان چه باک
مَرد و جز هلاک
هیچ چاره ی دگر ندارد
زندگی دگر ثمر ندارد

این برای تاجزاده عزیز بود و امیدوارم به او هم برسد. اما برای شما، در عوض کتاب های جان بخشی که معرفی کردید، می خواهم جسارت کنم و از همان آلبوم، این آهنگ را پیشنهاد کنم. شعر فریدون مشیری و صدای ناظری. اصل کپی رایت مانع می شود از اینکه بتوانیم صدای این آواز را در سایت بگذاریم، اما متن شعرش را به همراه دعوت به شنیدن آهنگ، تقدیم به شما جناب میرحسین و همه علاقه مندان می کنم و با آن سخنم را به پایان می برم. شعری که اگر فریدون مشیری امروز زنده بود، با همین لحن پردرد و شکوه پر افسوس، برای شما می سرود؛ انگاری که جملاتی از آن برای شخص شما و حال امروز ما گفته شده:

رمیده از عطش سرخ آفتاب کویر،
غریب و خسته رسیدم به قتلگاه امیر.

زمان، هنوز همان شرمسارِ بهت‌زده،
زمین، هنوز همان سخت‌جانِ لال شده،
جهان، هنوز همان دست بستۀ تقدیر!

هنوز، نفرین می‌بارد از در و دیوار.
هنوز، نفرت از پادشاهِ بدکردار،
هنوز، وحشت از جانیان آدمخوار،
هنوز، لعنت، بر بانیان آن تزویر.

هنوز دستِ صنوبر به استغاثه بلند،
هنوز بیدِ پریشیده سر فکنده به زیر،
هنوز همهمۀ سروها، که: «ای جلاد!
مزن! مکُش! های؟!
ای پلیدِ شریر!
چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟»

هنوز، آب، به سرخی زند که در رگِ جوی،
هنوز،
هنوز،
هنوز،
به قطره قطرۀ گلگونه، رنگ می‌گیرد،
از آنچه گرم چکید از رگ امیرکبیر!

نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،
نه خون، که دارویِ غم‌هایِ مردمِ ایران!
نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.

هنوز زاریِ آب،
هنوز نالۀ باد،
هنوز گوشِ کرِ آسمان، فسونگر پیر!

هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه،
برون خرامی، ای آفتاب عالمگیر.

«نشیمن تو نه این کنج محنت‌آبادست»
«تو را ز کنگرۀ عرش می‌زنند صفیر!»

به اسب و پیل چه نازی که رخ به خون شستند،
در این سراچۀ ماتم، پیاده، شاه، وزیر!
چون او دوباره بیاید کسی؟ محال، محال
هزار سال بمانی اگر، چه دیر! چه دیر!

یادداشت از حسین ناصری نیا , Kaleme

گسترش آگاهی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر